A review by armina_salemi
زنبوردار حلب by Christy Lefteri

5.0

وقتی کتاب رو تموم کردم، ناخودآگاه بود انگار، بستم و نوازشش کردم. نمی‌دونستم چی رو، یا کی رو. شاید آدمای غمگین و رنج‌کشیده‌ی این کتاب رو، شاید نویسنده‌ای که نمی‌خواست اجازه بده این رنج نادیده گرفته شه. فراموش شه. برای هیچ و پوچ باشه.

فکر می‌کنم من فریادها رو می‌شنوم، فریاد کلمه‌ها. فریاد نویسنده‌هایی که وارد اون دنیای تاریک می‌شن و فریاد می‌کشن تا صداشون به گوش آدمایی برسه که اون تاریکی رو نمی‌بینن. فریاد می‌کشن تا صداشون به گوش بقیه‌ی اونایی برسه که توی تاریکی‌ان. فکر می‌کنم خودشون هم نمی‌دونن چرا، که کسی رو نجات بدن؟ که کسی بیاد و نجاتشون بده؟ که بگن شاید چشممون نور رو نبینه، ولی تا فریادی هست، زندگی هست؟ شاید توی تاریکی نباشیم، ولی اگر سرمون رو کج کنیم و یه لحظه ساکت بمونیم، می‌تونیم فریاد آدمایی رو که توی تاریکی گیر افتاده‌ن بشنویم؟ می‌تونیم پیداشون کنیم؟ شاید نتونیم نجاتشون بدیم، ولی می‌تونیم در آغوش بگیریمشون؟

شاید همینه… صدای فریادی از دل تاریکی میاد و ما تنها کاری که می‌تونیم بکنیم، اینه که به سمتش بریم و در آغوش بگیریمش.