Scan barcode
A review by armina_salemi
مارش بانوی تاریکی by Saba Khaledifar
خب، سلام. همونطور که میدونید (یا نمیدونید) من تصمیم گرفتم تألیفیها رو امتیاز ندم و معمولاً هم ریویو نمینویسم روشون. ولی خب ایآرسی این کار دستم بود و صادقانه، شخصیت نویسنده خیلی روی نظر من نسبت به کار تأثیر داره و صبا خالدی بیاندازه انسان نازنینیه. بنابراین، این از این.
به من گفتهن چون نویسندهم این کار رو دادن بهم، ولی من خودم رو منتقد نمیدونم. تمام چیزهایی هم که میخونید سلیقهی شخصی منه. بیاید از نکات منفی شروع کنیم و برسیم به نقطهقوت و جمعبندی نهایی.
صادقانه، من با شخصیتها ارتباط برقرار نکردم و شخصاً خیلی بندهی شخصیتپردازیام. به چیزهای شخصی بیشتری نیاز داشتم توی شخصیتها. احساسات عمیقتر و گستردهتر، پراکندگی احساسی کمتر. نظر شخصیم اینه که ازدیاد صفتها نه فقط خواننده، که خود نویسنده رو هم توی نقاطی گیج کرده و مطمئن نیست دقیقاً چه بلایی داره شخصیتش میاد. نتیجهش شده این بیگانگی خواننده با شخصیت. چون حداقل تجربهی شخصی من اینه که وقتی نویسنده [رنج، درد، وحشت، خشم، هیجان، و...] شخصیت رو احساس نکنه، خواننده هم احساس نمیکنه.
مشکل اول به مشکل دوم منتهی شده: دیالوگها. برای نوشتن دیالوگهای قوی و درست، لازمه هر شخصیت وجود خاص خودش رو داشته باشه. یا همون ارتباط قوی بین نویسنده و شخصیت نیازه، که در لحظه بدونی «آیا این جمله یا این شوخی یا این بخش از اطلاعات در این دیالوگ لازم و درسته؟ آیا خندهداره؟ آیا این شخصیت به ذهنش میرسه؟ یا صرفاً دارم مینویسم چون دیالوگ لازمه و باید بخشی از داستان باشه و من باید یهجوری که کسلکننده نشه، اطلاعات رو به خواننده منتقل کنم؟» توی این نوع دیالوگ، شخصیتها صرفاً پلی هستند بین نویسنده و خواننده. حالیآنکه منی که نود درصد کتاب رو بهخاطر شخصیت میخونم، شخصیت برام خیلی بیشتر از پله. شخصیت برام همهچیزه.
اما! ممکنه، خیلی هم ممکنه که شما مثل انسانهای عادی و نه مثل من توی داستان مطلقاً دنبال پلات باشید. اگر دنبال پلاتید، جای درستی اومدید! نقطهقوت کتاب پلاتشه. روابط علت-معلولی به بهترین شکلشون رعایت شده و مشخصه نویسنده میدونه داستان (و خط داستانی هر شخصیت) دقیقاً از کجا شروع میشه، چطور ادامه پیدا میکنه و به کجا میرسه. از همون صفحهی اول هم براتون سؤاله که قراره کجا بریم و چی میشه داستان. بهخصوص وقتی این رو در نظر میگیری که کار اول نویسندهست و انسجام پلاتش حقیقتاً برای نویسندهی کاراولی تحسینبرانگیزه.
مطمئنم کارهای بعدی میتونن بهتر باشن. :)
به من گفتهن چون نویسندهم این کار رو دادن بهم، ولی من خودم رو منتقد نمیدونم. تمام چیزهایی هم که میخونید سلیقهی شخصی منه. بیاید از نکات منفی شروع کنیم و برسیم به نقطهقوت و جمعبندی نهایی.
صادقانه، من با شخصیتها ارتباط برقرار نکردم و شخصاً خیلی بندهی شخصیتپردازیام. به چیزهای شخصی بیشتری نیاز داشتم توی شخصیتها. احساسات عمیقتر و گستردهتر، پراکندگی احساسی کمتر. نظر شخصیم اینه که ازدیاد صفتها نه فقط خواننده، که خود نویسنده رو هم توی نقاطی گیج کرده و مطمئن نیست دقیقاً چه بلایی داره شخصیتش میاد. نتیجهش شده این بیگانگی خواننده با شخصیت. چون حداقل تجربهی شخصی من اینه که وقتی نویسنده [رنج، درد، وحشت، خشم، هیجان، و...] شخصیت رو احساس نکنه، خواننده هم احساس نمیکنه.
مشکل اول به مشکل دوم منتهی شده: دیالوگها. برای نوشتن دیالوگهای قوی و درست، لازمه هر شخصیت وجود خاص خودش رو داشته باشه. یا همون ارتباط قوی بین نویسنده و شخصیت نیازه، که در لحظه بدونی «آیا این جمله یا این شوخی یا این بخش از اطلاعات در این دیالوگ لازم و درسته؟ آیا خندهداره؟ آیا این شخصیت به ذهنش میرسه؟ یا صرفاً دارم مینویسم چون دیالوگ لازمه و باید بخشی از داستان باشه و من باید یهجوری که کسلکننده نشه، اطلاعات رو به خواننده منتقل کنم؟» توی این نوع دیالوگ، شخصیتها صرفاً پلی هستند بین نویسنده و خواننده. حالیآنکه منی که نود درصد کتاب رو بهخاطر شخصیت میخونم، شخصیت برام خیلی بیشتر از پله. شخصیت برام همهچیزه.
اما! ممکنه، خیلی هم ممکنه که شما مثل انسانهای عادی و نه مثل من توی داستان مطلقاً دنبال پلات باشید. اگر دنبال پلاتید، جای درستی اومدید! نقطهقوت کتاب پلاتشه. روابط علت-معلولی به بهترین شکلشون رعایت شده و مشخصه نویسنده میدونه داستان (و خط داستانی هر شخصیت) دقیقاً از کجا شروع میشه، چطور ادامه پیدا میکنه و به کجا میرسه. از همون صفحهی اول هم براتون سؤاله که قراره کجا بریم و چی میشه داستان. بهخصوص وقتی این رو در نظر میگیری که کار اول نویسندهست و انسجام پلاتش حقیقتاً برای نویسندهی کاراولی تحسینبرانگیزه.
مطمئنم کارهای بعدی میتونن بهتر باشن. :)