Scan barcode
A review by armina_salemi
رنسانس مرگ by ضحی کاظمی, Zoha Kazemi
4.0
خب، تموم شد!
اول یه چیزی رو بگم، که صادق ریویو نوشته باشم. من هنوز با مکانیکی بودن شخصیتا و حجم زیاد چکیدهی روایی که مشخصاً دیگه سبک نویسندهست، مشکل دارم. ولی خب، میتونستم نخونم، با توجه به این که میدونستم این مسئله هست و حالا که خوندم، به نظرم منصفانه نیست غر بزنم سرش. :)) به هر حال، اگر شما هم مثل من آدم شخصیتمحوری هستید، یا روی این که چیزی رو ببینید، نه این که بهتون مستقیماً گفته شه حساسید... صبر کنید. هنوز ممکنه از رنسانس خوشتون بیاد.
همون اول که کتاب رو شروع کردم، گفتم با اختلاف بهترین کتابیه که از این نویسنده خوندهم. هیجانش بالاتره، ایده داره نفس میکشه، هرچند اولش اینطوری بودم که عه این شبیه هرگز رهایم مکن ایشی گوروئه، ولی اشتباه کردم. بیشتر شبیه به
In Time
بود، با تفاوتهای جزئی و خب پیچشهای متفاوت پلات.
از صحبتای تخصصی که بگذریم...
من این کتاب رو به صورت شخصی دوست داشتم. یعنی شخصاً باهاش ارتباط عمیقی برقرار کردم. نه تا وسطای کتاب، دقیقاً از وسط که گذشت، جایی که
انگار خنجری بود که به قلب من فرو رفت. :)) تا قبلش اینطوری بودم که خب ایده خوبه، بد نیست، هیجان داره، حوصلهم سر رفت، این چرا اینطوریه، عه؟ خب، و فلان، اونجا داشت گریهم میگرفت. و این به همینجا ختم نشد.
واقعاً فشار وحشتناکی داشت روی من، باز به خاطر تجربههای شخصی، که میدونستم چقدر ترسناکه، چقدر تاریکه، و چقدر... سخته.
،
با این که از این شخصیت خوشم نمیومد و گفتم، مکانیکی و دور بود ازم، اشکم رو در آورد. عددها رو که دیدم، 178 رو که دیدم، الانم که دارم ازش مینویسم میخوام گریه کنم. اون خشم، اون رنج، اون همه جنگیدن و جنگیدن و نرسیدن، همه اینا رو میفهمیدم.
و احترام میذاشتم. به این که کسی فریاد زده، تونسته کاری رو انجام بده که هدف اصلی ادبیات ژانری بوده همیشه، منو تا عمیقترین نقطهی قلبم به وجد میاره. این هدف ماست. این هدف نوشتنه. به این میگن ارتباط شخصیای که از قلب به قلب حرف میزنه. این چیزیه که من از ادبیات گمانهزن میخوام. جنگیدن، بدون جنگیدن.
گفتم، خیلی مشکلا داشتم، ولی این کتاب طوری قلب منو به درد آورد که نتونستم کمتر از چهار بدم واقعاً، همراه با عمیقترین احترامها.
اول یه چیزی رو بگم، که صادق ریویو نوشته باشم. من هنوز با مکانیکی بودن شخصیتا و حجم زیاد چکیدهی روایی که مشخصاً دیگه سبک نویسندهست، مشکل دارم. ولی خب، میتونستم نخونم، با توجه به این که میدونستم این مسئله هست و حالا که خوندم، به نظرم منصفانه نیست غر بزنم سرش. :)) به هر حال، اگر شما هم مثل من آدم شخصیتمحوری هستید، یا روی این که چیزی رو ببینید، نه این که بهتون مستقیماً گفته شه حساسید... صبر کنید. هنوز ممکنه از رنسانس خوشتون بیاد.
همون اول که کتاب رو شروع کردم، گفتم با اختلاف بهترین کتابیه که از این نویسنده خوندهم. هیجانش بالاتره، ایده داره نفس میکشه، هرچند اولش اینطوری بودم که عه این شبیه هرگز رهایم مکن ایشی گوروئه، ولی اشتباه کردم. بیشتر شبیه به
In Time
بود، با تفاوتهای جزئی و خب پیچشهای متفاوت پلات.
از صحبتای تخصصی که بگذریم...
من این کتاب رو به صورت شخصی دوست داشتم. یعنی شخصاً باهاش ارتباط عمیقی برقرار کردم. نه تا وسطای کتاب، دقیقاً از وسط که گذشت، جایی که
Spoiler
رفتن فرودگاهانگار خنجری بود که به قلب من فرو رفت. :)) تا قبلش اینطوری بودم که خب ایده خوبه، بد نیست، هیجان داره، حوصلهم سر رفت، این چرا اینطوریه، عه؟ خب، و فلان، اونجا داشت گریهم میگرفت. و این به همینجا ختم نشد.
Spoiler
بازجوییهای معبدواقعاً فشار وحشتناکی داشت روی من، باز به خاطر تجربههای شخصی، که میدونستم چقدر ترسناکه، چقدر تاریکه، و چقدر... سخته.
Spoiler
تظاهراتی که به مرگ امید منجر شدبا این که از این شخصیت خوشم نمیومد و گفتم، مکانیکی و دور بود ازم، اشکم رو در آورد. عددها رو که دیدم، 178 رو که دیدم، الانم که دارم ازش مینویسم میخوام گریه کنم. اون خشم، اون رنج، اون همه جنگیدن و جنگیدن و نرسیدن، همه اینا رو میفهمیدم.
و احترام میذاشتم. به این که کسی فریاد زده، تونسته کاری رو انجام بده که هدف اصلی ادبیات ژانری بوده همیشه، منو تا عمیقترین نقطهی قلبم به وجد میاره. این هدف ماست. این هدف نوشتنه. به این میگن ارتباط شخصیای که از قلب به قلب حرف میزنه. این چیزیه که من از ادبیات گمانهزن میخوام. جنگیدن، بدون جنگیدن.
گفتم، خیلی مشکلا داشتم، ولی این کتاب طوری قلب منو به درد آورد که نتونستم کمتر از چهار بدم واقعاً، همراه با عمیقترین احترامها.