You need to sign in or sign up before continuing.

1.35k reviews for:

Momo

Michael Ende

4.32 AVERAGE

adventurous funny hopeful inspiring lighthearted reflective relaxing fast-paced
Plot or Character Driven: Plot
Strong character development: No
Loveable characters: Yes
Diverse cast of characters: Yes
Flaws of characters a main focus: No

4.5 ⭐️
¿Somos consciente de cómo priorizamos nuestro tiempo? Dedicamos los momentos necesarios a lo que realmente importa? ¿Nos damos el tiempo para escuchar, de corazón, a otras personas? ¿Qué pasaría si pudieras vender tu tiempo de ocio?
Estas son algunas de las preguntas que nos plantea Momo, una chica de aproximadamente 9 años que con sus ojos negros y melena castaña enmarañada llega a una comunidad con la habilidad de escuchar (de esas escuchas de verdad), cambiando así la vida de sus habitantes.
Me ha encantado este libro. Me he enamorado de sus personajes (mención aparte a Beppo, que me ha robado el corazón) y en especial del mensaje que deja sobre nuestro tiempo y qué hacemos con él, algo muy vigente pese a que el libro se escribió hace 50 años.
Lo considero un libro extraño porque si bien tiene muchos elementos por los que yo lo calificaría de infantil, es probable que un niño menor de 12 años necesite la guía de un adulto para interpretar el real trasfondo del libro.
Definitivamente debí leerlo por primera vez con menos edad, porque ahora con ojos de adulta me faltó un poco más de ritmo y acción en la segunda mitad de la historia, algo que de niña probablemente me habría pasado desapercibido.
No por eso dejaré de recomendarlo y seguramente regalarlo apenas tenga la oportunidad.
hopeful inspiring slow-paced
Plot or Character Driven: Plot
Strong character development: Yes
Loveable characters: Yes
Diverse cast of characters: N/A
Flaws of characters a main focus: No
adventurous hopeful inspiring lighthearted relaxing medium-paced
Plot or Character Driven: Plot
Strong character development: No
Loveable characters: Yes
Diverse cast of characters: No
Flaws of characters a main focus: No
inspiring lighthearted relaxing slow-paced
Plot or Character Driven: Plot
Strong character development: No
Loveable characters: Yes
Diverse cast of characters: Yes
Flaws of characters a main focus: No
adventurous hopeful inspiring mysterious medium-paced
Plot or Character Driven: Character
Strong character development: Yes
Loveable characters: Yes
Diverse cast of characters: Yes
Flaws of characters a main focus: No

مومو دخترکی سرراهی است که در خرابه‌های یک آمفی‌تئاتر باستانی در حاشیه یک شهر بزرگ زندگی می‌کند و مردمان محله آن اطراف هم او را دوست دارند. او استعدادی در آرامش بخشیدن به آدمها دارد و در کنار او همه احساس راحتی می‌کنند. از بچه‌هایی که در آمفی‌تئاتر جمع می‌شوند تا بازی کنند تا بزرگسالانی که در کنار او کینه‌های گذشته‌شان را کنار می‌گذارند.

اما این جمع گرم کمی بعد به سردی می‌گراید و دلیل آن ماموران حساب پس‌انداز زمان هستند که با ترفند و دروغ، زمان مردم را می‌دزدند. مومو این را می‌فهمد و تلاش می‌کند تا زمان دوستان قدیمی‌اش را به آنها برگرداند.

کتاب مومو ممکن است در ابتدا کتابی بچگانه به نظر برسد اما به نظر من نقدی است بر زندگی معاصر. شیوه جدید زندگی که شاید برای نویسنده و همعصرانش در دهه ۱۹۷۰ میلادی تازه بود اما برای ما دیگر عادی شده است. ساختمان‌های بلند، سیمانی، یک‌شکل و بی‌روح که آدم حااش از آنها به هم می‌خورد، رستوران سریع بدون میز و صندلی که باید در آن سر پا باید غذا را خورد و رفت، داستان‌های آبکی و بی‌محتوای مدیا و کار بیش از پیش روزانه که جایی برای استراحت یا بودن در کنار خانواده نمی‌گذارد و بچه‌هایی که به جای بازی در حال یاد گرفتن چیزهایی هستند که ممکن است برای آینده شغلیشان مفید است.

---

خلاصه زیر برای خودم نوشته شده و تمام داستان کتاب را لو می‌دهد.

اولش میگه مومو آمده بود توی یک آمفی‌تئاتر قدیمی زندگی کنه. چند نفر از مردم اون نواحی آمدن پیشش و ازش پرسیدن چرا اینجایی و پدرومادرت کجان و اینا. بعدش گفتن به پلیس بگیم بیاد ببردت برات خانواده پیدا کنه؟ و این گفت نه نمیخوام برگردم یتیمخانه و اونا قبول کردن و آمدن براش یک اتاق در آمفی‌تئاتر تمیز کردن و تخت و میز و اجاق درست کردن و بعدش بهش سر میزدن و گاهی غذا و اینا میاوردن. بعد میگه که مومو گوش شنوای خوبی داشته و همه میامدن پیشش و باهاش حرف میزدن و در کنارش بدون اینکه مومو کاری کنه یا حتی حرفی بزنه ناخودآگاه راه‌حل مشکلات را پیدا میکردن و کلمه‌هایی که در حالت عادی به فکرشان نمیرسیده را پیدا میکنن. مثلا یه بار اون آجربندی که اجاقش را درست کرد و نقاشی گل روی دیوارش کشید با دوست کافه‌دارش سالها بود که در دعوا بود و همه میگفتن برید پیش مومو و اینا آخرش آمدن و اونجا با هم حرف زدن و نهایتا با هم دوباره دوست شدن و رفتن.

درباره بچه‌ها هم گفت که می‌آمدن پیشش بازی میکردن چون بازی در حضور مومو یه چیز دیگه بود. مثلا یه بار همگی شده بودن خدمه یک کشتی تحقیقاتی که به دریای طوفان دائمی رفته بودن تا منشا طوفان را پیدا کنن و بعد یک پدیده عجیبی را دیدن که منشاش بود و مومو که اونجا در نقش یک بومی راهنما بود آواز خواند تا اون هرم معکوس چرخنده آرام بگیره و بره ته دریا و طوفان ساکت بشه.

بعدش میگه مومو دو تا دوست خیلی خوب داشت. یکیش بپوی رفتگر بود که پیرمردی همیشه ساکت بود و مردم میگفتن کمعقله ولی میامد پیش مومو و گاهی ساعت مینشست و هیچی نمیگفت بعد یهو برای مومو از فکراش میگفت.

اون یکی برعکس بپو گیگی وراج بود که یک جوان خوشتیپ خوش‌خنده بود. کارهای مختلفی انجام میداد.مثلا یکیش این بود که وقتی توریستا از اونجا رد میشدن بهشان پیشنهاد تورلیدری میداد ولی هیچی بلد نبود و چرت و پرت میگفت ولی هر وقت مومو نزدیکش بود داستاناش قشنگ از آب در می‌آمد. مثلا یه بار تعریف میکنه که اینجا سرزمین شهبانو اشتراپاتزیا بوده و شاه همسایه یه ماهی طلایی داشته و این ازش خواستدش و اون هم مسخرش کرده و بچه نهنگ براش فرستاده و گفته هروقت کامل بژرگ بشه تبدیل به طلا میشه. این هم اول تو ظرف بزرگ بعد وان بعد استخر نگهش میداره و بعدش مجبور میشه این آکواریوم بزرگ گرد را براش بسازه (آمفی‌تئاتر) و همیشه مینشسته نگاهش میکرده و مراقب بوده کسی ندزددش و منتظر بوده طلا بشه و کارهای حکومتیش مختل شده بوده. همسایه هم سواستفاده میکنه و حمله میکنه و کشور را میگیره و شهبانو خودش را میندازه در آکواریو و میکشه و شاهه هم نهنگه را دستور میده کباب کنن و تا چهار روز مردم کباب فیله نهنگ میخورن.

یه داستان دیگه درباره امپراتوری به اسم مارکسنتوس کومونوس معروف به قرمزه که میخواست دنیا را بر اساس ایده‌های خودش تغییر بده. برای این کار می‌بایست کره زمین را از اول بسازه. برای این کار اول یک پایه ساخته بعد کره عظیم را روش ساخته. باید موادش را از همین زمین میگرفته، برای همین زمین هی کوچکتر میشه و کره هی بزرگتر. تا جایی که جاشان عوض شده. بعد که نتیجه را دیده فهمیده هیچی عوض عوض نشده و سرش را انداخته زمین و رفته. این آمفتی‌تئاتر فعلی هم همون پایه کره جدیده س که باید برعکس دیدش.

گاهی هم مومو ازش میخواد براش داستان بگه. مثلا یه شب داستان شاهزاده موموی تنها که فقط آیینه جادوییش را داشته تعریف میکنه که شبا میرفته دور دنیا را میگشته و روزا عکسا را نشان مومو میداده و یه بار پرنسسی به اسم گیرالومو از سرزمین مورگن‌لند را می‌بینه و خوشش میاد و راه میفته دنبالش و اون یکی را هم یک پری بدجنس دربدر میکنه تا آخرش این دو به هم میرسن.

بعدش درباره فوسی آرایشگر میگه که یه روز یکی از مردان خاکستری میاد و قانعش میکنه که باید زمانش را در حساب پس‌انداز زمان پس‌انداز کنه و بعد که میره اون دیدار را یادش میره و ولی یادشه که باید زمان را ذخیره کنه. روزش کوتاه میشه و این باید کارها را تندتر بکنه. این برای خیلیا و کم‌کم اکثر مردم شهر پیش میاد و مومو متوجه میشه دوستاش دارن کمتر میان پیشش.این میره دنبالشان و دانه دانه میبیندشان. بعضیا مثل اون رستورانداره برمیگردن پیشش ولی بعضیا مثل اون دیوارسازه میگه میاد ولی نمیاد

بعدش یه غروب یه عروسک بزرگ پیدا میکنه که هی میگه من بیبیگیرلم و مال توام و بقیه به خاطر من بهت حسودی میکنن و من بیشتر میخوام. یه مامور خاکستری هم پیداش میشه و بهش میگه چطور باهاش بازی کنه تا دوستاش رو ول کنه و اونا بتونن پیشرفت کنن. این قبول نمیکنه و ماموره ناخودآگاه اعتراف میکنه که زایت‌اشپارکاسه باید مخفی بمونه تا بتونه کار کنه. فرداش به گیگی بپو میگه و گیگی میگه فرداش همه دوستان قدیمی رو خبر کنیم و بهشون بگیم. بپو مخالفه، فرداش فقط بچه‌ها میان و گیگی هفته بعد بریم در خیابانها با پلاکارد و مردم رو دعوت کنیم بیان به آمفی‌تئاتر تا براشون بگیم. ولی اون روز یکشنبه کسی بجز صدها بچه نمیاد آمفی‌تئاتر. شبش بپو میره سر شیفت و گیگی هم میره سر کار جدیدش که نگهبانی از یه زباله‌دانی ماشینهای کهنه س. شب که کار بپو تمام میشه همونجا خارج از شهر خوابش میبره و ازصدای پای یه عده بیدار میشه.محاکمه مامور خاکستری که همه چیز را به مومو لو داده. به مرگ محکوم میشه و سیگارش را از دهنش در میارن و کم کم ناپدید میشه و بهش میگن خودمان از این به بعد حواسمان به دختره هست. بعد از رفتنشان بپو بدوبدو با دوچرخه میره خانه مومو می‌بینه مامورای خاکستری همه جا را ریختن به هم و رد لاستیکاشان اونجاس. بعدش میره گیگی و براش تعریف میکنه و اون قانعش میکنه پیش پلیس نره و دو روز صبر کنن شاید مومو خودش پیداش شد.

از اون طرف کمی قبل از آمدن خاکستریا مومو یه لاکپشت میبینه که روی لاکش نوشته‌ای آمده که با من بیا. این هم طول شهر را طی میکنه باهاش و همزمان خ میان دنبالش در آمفیتئاتر و پیداش نمیکنن و تمام شهر را دنبالش میگردن. در کوچه‌ای نورانی به اسم کوچه هیچوقت می‌بیننش ولی هرچه میکنن بهش نمیرسن. خود مومو هم نمیتانه در اونجا رو به جلو بره، لاکپشته که اسمش کاسیوپیاست یادش میده عقب‌عقب بره. بعد میرسه به خانه هیچ‌خانه و اونجا یا تالار پر از ساعت میبینه و آقای هورا که میگه مامور پخش زمان بین آدمهاست و میبردش داخل قلبش که اونجا هر ثانیه یک گل از دل یه آب بیرو�� میاد و هربار قشنگتر. میگه من میخوام اینها را برای دوستام تعریف کنم میگه طول میکشه میگه منتظر میمانم میگه پس بخواب. وقتی بیدار میشه در آمفی تئاتره و ک هم پیششه علف میخوره. منتظر میمانه ولی اون روز هیچکس پیشش نمیاد. نگو یکسال گذشته و بپو رفته پیش پلیس و حرفاش را باور نکردن بردنش تیمارستان و اونجا م خ تهدیدش کردن اگر مومو را میخواد دوباره ببینه باید ساکت باشه و صدهزار ساعت بهشان بده اینم هی میره کار میکنه شب تا صبح. گیگی هم معروف شده و هی داستان بیمزه تعریف میکنه و وقتی خواست درباره م خ بگه زنگ زدن بهش و تهدیدش کردن که ما رساندیمت اینجا حرف نزن که بدبختت میکنیم اون هم ساکت میشه. بچه ها هم توسط در کیندادیپوت‌ها هستن که بهشون چیز یادمیدن و مواظب بیرون نرن.

در اتاق ممو یادداشتی از گیگی هست که هر وقت برگشتی برو پیش نینو هر چه بخوری به حساب من. این هم میره پیش نینو که رستوران سریع سرپایی باز کرده، تو شلوغی چندبار میره تو صف تا باهاش حرف بزنه ولی چیز زیادی نمیتانه بگه. این هم چند ماه هی روزی یه بار میره اونجا نهار میخوره. بعد میره دنبال گیگی که در راسته ویلاهای ثروتمندان شهره. اونجا میره دم یه در و ک میگه الآن میاد و قبلش میگه من دنبالت میگردم. بعد یهو گیگی با منشیها و رانندش میان بیرون سوار ماشین. میپره پایین بغلش میکنه و چون برای فرودگاه عجله داره تا اونجا باهاش میادو هی حرف میزنه و داد میزنه سر منشیا که به مومو کاری نداشته باشین. اونجا که میرسن میگه هر جا میرم با من بیا که مثل یه پرنسس واقعی زندگی کنی این هم سر تکان میده که نه و گیگی میره و این تازه میفهمه ک نیستش و هی میره میگرده پیداش نمیکنه

در طول ماه‌های بعد دنبال بپو و ک میگرده و احساس تنهایی میکنه و حتی سه تا بچه‌های دوستش را میبینه که میرن کیندادیپو و میگن نمیتانن باهاش بازی کنن.اونجا مخاد باهاشان بره تو که یه مرد خاکستری میاد و میگه نمیزاریم و اگر مخای دوباره دوستات را داشته باشی امشب بیا مذاکره کنیم. این هم میگه باشه ولی ترس میگیردش و تمام روز را در خیابانهای شلوغ میچرخه که اونا نیان سراغش. شب که میشه خسته س و روی یه وانت که بار متکا داره خوابش میبره و بیدار که میشه در کوچه‌های خلوته و میپره پایین. و احساس شجاعت بهش دست میده که باید باهاشان حرف بزنم و دوستام را نجات بدم.

وسط یه میدان خلوت داد میزنه که من اینجام و اونا با ماشیناشان میان. و بهش میگن تو دیگه تنهایی و کسی را نداری ولی ما حاضریم زمان دوستانت را آزاد کنیم مثل قدیما. فقط محل آقای هورا بگو. این هم که داره یخ میزنه میگه نمیدانم فقط لاکپشته میدانه و چند مدت پیش گمش کردم و اونا یهو میگن اعلام خطر میکنن که باید لاکپشته را پیدا کنیم و میرن. این کمی که میگذره گرمش میشه و نگران کاسیوپیا میشه که در این حین میبینه برگشته پیشش. و بهش میگه چه شده و اون هم میگه بریم پیش هورا. با هم میرن ولی م خ دنبالشان میکنن و به محل هورا میرسن ولی وقتی میخوان وارد کوچه بشن ناپدید میشن به همین دلیل فعلا فقط محاصرشان میکنن. هورا میگه کاسیوپیا نباید میامدی. الآن دود اینا باعث میشه زمانی که برای مردم میره مسموم باشه. برای ممو تعریف میکنه که اینا گلهای ساعتی مردم را میدزدن در گاوصندوقی یخ میندازن و بعد از گلبرگهای خشک شده دخانیات میسازن و با اون زنده هستن. با هم صبحانه میخورن و بعد میگه تنها یک راه هست. که من بخوابم و زمان متوقف بشه، ولی فقط یه گل ساعتی بدم به مومو که وقتی م خ بفهمند فرار میکنن به سمت مقرشان و اونجا مومو گلهایساعتی را آزاد کنه تا زمان به مردم برگرده و من بیدار بشم. کاسیوپیا هم باهاش میاد. همین کار را میکنن، م خ میان تو و میبینن ک هساعتها کار نمیکنن و میفهمن چه شده و فرار میکنن بیرون. در این بین س را از دهن همدیگه میقاپن و باعث تلفات خودشان میشن. مومو تمام مدت دنبالشان میکنه و در خیابان بپو را میبینه که در حال جارو زدن خشک شده و مثل آهن سفته. همه جا همه چیز خشکش زده. در بین راه هی از مردان خاکستری کم میشه. میرسه یه ساختمان نیمه کاره با یه لوله که میره زیر زمین و از داخل آن میره و وارد سالن روبه روی گاوصندوق م خ میشه. اونجا دور میز بزرگی نشستن. رییسشان میگه زیادیم و باید کم بشیم. شیر یا خط میندازه و میگه نفرات راست یا چپ ناپدید شن.بعد از چند بار تکرار فقط شش تاشانمیمانن که تازه‍ یادشان میفته چون کم هستن به اندازه کافی گرما نمیتانن تولید کنن و ممکنه یخ گلها آب بشن. در این بین مومو میره در گاوصندوق را میبنده که بدون زمان نمیشه جابجاش کرد و م خ که میبینن میفهمن چه خبره و میرن بگیرن ولی نمیتانن و آخرینشان که رییسه هم ناپدید میشه در حالیکه میگه خوب شد که همه چیز تمام شد. بعد میره با آخرین گلبرگهای گلش در بزرگ گاوصندوق را باز میکنه و گلها که دارن آب میشن مثل طوفان در هوا چرخ میزنن و این را بلند میکنن و میبرن کنار بپو که یهو اون و بقیه خیابان بیدار میشن با زمانهایی که بهشان برگشته و اینا همدیگه را بغل میکنن. کاسیوپیا هم که سرماخورده برمیگرده پیش هورا.


Professor Eisenstein und seine Assistentinnen
Argo اسم کشتی بازی بچه‌ها
Schum-Schum gummilastikum اون کوه برعکسی که وسط چشم طوفان میچرخید و باعث طوفان بود
Beppo Straßenkehrer یکی از دو تا بهترین دوستهای مومو
Girolamo, Gigi Fremdenführer دوست جوانتر مومو که خیلی وراج بود
Keiserin Strapazia Augustina
Herr Fusi آرایشگر که با مامور خاکستری قرارداد پس‌انداز زمان بست
Fräulin Daria دختر فلجی که آقای فوسی قبل از پس‌انداز زمان براش هر روز گل میبرد تا خوشحال بشه
Nino und seine Frau Liliana اون رستوران‌داره که مردم فقیر محلی تو رستورانش جمع میشدن
Bibigiel, die vollkommene Puppe
Bibibuy
die grauen Herren, die Zeit-Diebe
die zentrale der Zeit-Spar-Kasse
der Agent BLW/553/c اونی که خواست مومو را تطمیع کنه و نتانست و اهدافشان را لو داد و بعدا اعدامش کردن
Niemalsgasse
Das Nirgendhaus
Meister Secundus Minutius Hora und seine Schildkröte, Kassiopeia und Allsicht-Brille
diese Krankheit heißt: Die tödliche Langeweile
Kinder-Depos. جایی که بچه‌ها را میفرستادن تا ازشان مراقبت بشه
Nikola, der Maurer und Nino این دو تا با هم دشمن خونی بودن

---


Das kam daher, daß Momo eben nichts besaß, als was sie irgendwo fand oder geschenkt bekam. 1. Kapitel

Was die kleine Momo konnte wie kein anderer, das war: zuhören. (vom 2. Kapitel)

Verzeiht mir, dass ich euch in Gefahr gebracht habe. (vom dritten Kapitel)
برای معذرتخواهی کردن از فعل verzeihen‌ استفاده کرده

..., als sei nichts geschehen,... (vom 3. Kapitel)
انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده

Gesparte Zeit ist doppelte Zeit!
نوشته‌ای که آقای فوسی آرایشگر روی دیوار مغازه‌اش زد

Niemand war davon ausgenommen.
کسی از آن مستثنی نبود

Im Norden der großen Stadt breiteten sich schon riesige Neubauviertel aus. Dort erhoben sich in endlosen Reihen vielstöckige Mietskasernen, die einander so gleich waren wie ein Ei dem anderen. (vom 6. Kapitel)

Früher, da war das anders bei mir, da war ich stolz auf meine Arbeit, wenn wir was gebaut hatten, was sich sehen lassen konnte. (vom 7. Kapitel) چیزی که ارزش دیدن داشته باشه

Meint ihr nicht, dass es sich dafür zu kämpfen lohnt?

Mit anderen Worten, es ist praktisch ausgeschlossen. (11. Kapitel) =
به بیان دیگر، عملا غیرممکنه.

Wir sollen zum Äußersten entschlossen sein. (11. Kapitel) =
ما باید برای بدترینها آماده شویم/ما باید برای بدترینها هم مصمم باشیم
Wie unaufmerksam von mir. (12. Kapitel)

Er selbst aß nur wenig, sozusagen nur zur Gesellschaft. (12. Kapitel) =
او خودش فقط کمی خورد، میشه گفت فقط برای همراهی.

Momo ist irgendwas Schreckliches passiert!

Er lehnte sich zurück und schloß die Augen mit dem Ausdruck eines Märtyrers, der gerade auf dem Rost gebraten wird. (13. Kapitel) پلیسی که عصبانی به حرفای بپو گوش میداد

DER WEG IST IN MIR. (18. Kapitel) حرف کاسیوپیا

die Verbrecherbande باند خلافکارها
muckmäuschenstill به ساکتی موش، وقتی خیلی ساکت باشی
Großeinsatz = large-scale operation
die Selbstachtung = self respect
Taugenichts = good-for-nothing = بدردنخور

zuzwinkern چشمک زدن
adventurous emotional hopeful lighthearted reflective fast-paced
Plot or Character Driven: Plot
Strong character development: Complicated
Loveable characters: Yes
Diverse cast of characters: Yes
Flaws of characters a main focus: No

I don’t usually go for YA/fantasy novels, but I loved Never Ending Story (the movie) growing up so much that I had to give Momo a try. WOW. It’s not subtle in its message, but in the best way, and I think every kid and adult should find the time to read this…lest the Gray Men become powerful once again. And with a main character whose super power is listening?! I absolutely loved Momo and her friends. What a creative reminder to all of us, the importance of the true value of time
adventurous dark hopeful inspiring slow-paced
Plot or Character Driven: A mix
Strong character development: Yes
Loveable characters: Yes
Diverse cast of characters: Yes
Flaws of characters a main focus: No
adventurous dark hopeful inspiring mysterious reflective medium-paced
Plot or Character Driven: A mix
Strong character development: Complicated
Loveable characters: Yes
Diverse cast of characters: No
Flaws of characters a main focus: Complicated